شعر سعدی در مورد سگ

شعر سعدی در مورد سگ ، اشعار سعدی در مورد سگ ، سگ در شعر سعدی شیرازی

شاید شما هم جزو افرادی باشید که به سگ علاقه زیادی دارید و به واسطه ی همین علاقه ، علاقه مند به شعر و متن در مورد سگ هستید.در این مطلب از سایت جسارت می خواهیم در مورد اشعار سعدی در مورد سگ صحبت کنیم.

شادی شما هم به سگ علاقه داشته باشید و بخواهید بدانید مشاهیر ما چه شعر هایی در مورد سگ گفته اند در این مطلب اشعار زیبای سعدی شیرازی را برای شما تهیه نموده ایم.

شعر سعدی در مورد سگ

سگ بر آن آدمی شرف دارد

کو دل دوستان بیازارد

این سخن را حقیقتی باید

تا معانی به دل فرود آید

آدمی با تو دست در مطعوم

سگ ز بیرون آستان محروم

حیف باشد که سگ وفا دارد

و آدمی دشمنی روا دارد

 

 
 

 

یکی‌ در بیابان‌ سگی‌ تشنه‌ یافت

‌برون‌ از رمق‌ در حیاتش‌ نیافت‌

کُله‌ دلو کرد آن‌ پسندیده‌ کیش‌

چو حبل‌ اندر آن‌ بست‌ دستار خویش‌

به‌ خدمت‌ میان‌ بست‌ و بازو گشاد

سگ‌ ناتوان‌ را دمی‌ آب‌ داد

خبر داد پیغمبر از حال‌ مرد

که‌ داور گناهان‌ او عفو کرد

الا گر جفا کردی‌ اندیشه‌ کن‌

وفا پیش‌ گیر و کرم‌ پیشه‌ کن‌

یکی‌ با سگی‌ نیکویی‌ گُم‌ نکرد

کجا گم‌ شود خیر با نیک‌ مرد

 

 
 

 

ز ویرانه‌ای‌ عارفی‌ ژنده‌پوش

‌یکی‌ را نُباح‌6 سگ‌ آمد به‌ گوش‌

به‌ دل‌ گفت‌: کوی‌ سگ‌ این‌ جا چراست‌؟

درآمد که‌ درویش‌ صالح‌ کجاست‌؟

نشان‌ سگ‌ از پیش‌ و از پس‌ ندید

به‌ جز عارف‌ آن‌ جا دگر کس‌ ندید

خجل‌ باز گردیدن‌ آغاز کرد

که‌ شرم‌ آمدش‌ بحث‌ آن‌ راز کرد

شنید از درون‌ عارف‌ آواز پای‌

هَلا گفت‌: بر در چه‌ پایی‌؟ درآی‌!

نپنداری‌ ای‌ دیده‌ روشنم‌

کز ایدَر سگ‌ آواز کرد، این‌ منم‌

چو دیدم‌ که‌ بیچارگی‌ می‌خرد

نهادم‌ ز سر کبر و رای‌ و خرد

چو سگ‌ بر درش‌ بانک‌ کردم‌ بسی

‌که‌ مسکین‌تر از سگ‌ ندیدم‌ کسی‌

چو خواهی‌ که‌ در قدر والا رسی‌

ز شیب‌ِ تواضع‌ به‌ بالا رسی‌

 

 
 

 

شنیدم‌ که‌ در دشت‌ صنعا، جنید

سگی‌ دید برکنده‌ دندان‌ صید

ز نیروی‌ سرپنجه‌ شیر گیر

فرو مانده‌ عاجز چو روباه‌ پیر

پس‌ از غرم‌8 و آهو گرفتن‌ به‌ پی

‌لگد خوردی‌ از گوسفندان‌ حَی‌

چو مسکین‌ و بی‌طاقتش‌ دید و ریش‌

بدو داد یک‌ نیمه‌ از زاد خویش‌

شنیدم‌ که‌ می‌گفت‌ و خوش‌ می‌گریست

‌که‌ داند که‌ بهتر ز ما هر دو کیست‌؟

به‌ ظاهر من‌ امروز از این‌ بهترم

‌دگر تا چه‌ راند قضا بر سرم‌

گَرَم‌ پای‌ ایمان‌ نلغزد ز جای

‌به‌ سر برنهم‌ تاج‌ عفو خدای‌

و گر کسوت‌ معرفت‌ در برم

‌نماند به‌ بسیار از این‌ کمترم‌

که‌ سگ‌ با همه‌ زشت‌ نامی‌ چو مُرد

مر او را به‌ دوزخ‌ نخواهند برد

ره‌ این‌ است‌ سعدی‌ که‌ مردان‌ راه‌

به‌ عزّت‌ نکردند در خود نگاه‌

از آن‌ بر ملایک‌ شرف‌ داشتند

که‌ خود را به‌ از سگ‌ نپنداشتند

اشعار زیبای سعدی در مورد سگ

سگی‌ پای‌ صحرانشینی‌ گزید

به‌ خشمی‌ که‌ زهرش‌ ز دندان‌ چکید

شب‌ از درد بیچاره‌ خوابش‌ نبرد

به‌ خیل‌ اندرش‌ دختری‌ بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی‌ نمود

که‌ آخر تو را نیز دندان‌ نبود؟

پس‌ از گریه‌ مردِ پراکنده‌ روز

بخندید: کای‌ مامک‌ دلفروز

مرا گرچه‌ هم‌ سلطنت‌ بود و بیش

‌دریغ‌ آمدم‌ کام‌ و دندان‌ خویش‌

محال‌ است‌ اگر تیغ‌ بر سر خورم‌

که‌ دندان‌ به‌ پای‌ سگ‌ اندر برم‌

توان‌ کرد با ناکسان‌ بدرگی

‌ولیکن‌ نیاید ز مردم‌ سگی‌

 

 
 

 

مرا حاجیی‌ شانه‌ عاج‌ داد

که‌ رحمت‌ بر اخلاِ حجاج‌ داد

شنیدم‌ که‌ باری‌ سگم‌ خوانده‌ بود

که‌ از من‌ به‌ نوعی‌ دلش‌ مانده‌ بود

بینداختم‌ شانه‌: «کاین‌ استخوان

‌نمی‌بایدم‌، دیگرم‌ سگ‌ مخوان‌!»